سنگی چو گوهر، بستیم بر دل


از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل

رحمت گشوده ست آغوش حاجات


درهاست اینجا مشتاق سایل

چون شمع ما را با عجز نازیست


سر بر هواییم تا پاست درگل

رسوایی و عشق ، مستوری و حسن


مجنون و صحرا، لیلی و محمل

نی دهر بالید، نی خلق جوشید


چندانکه جستیم دل بود در دل

بی پا روانی ، بی پر پریدن


این باغ رنگیست از خون بسمل

هر جا دمد صبح شبنم کمین است


چشمی به نم گیر، ای خنده مایل

گر مرد جاهی جا گرم کم کن


خواهد عرق کرد رخشت به منزل

چون سایه هر چند بر خاک سودیم


خط جبینها کم گشت زایل

یکسر چو تمثال حیران خویشم


با غیرکس نیست اینجا مقابل

شخص حبابم از ما چه آید


ضبط نفس هم اینجاست مشکل

ما و من خلق هذیان نوایی ست


از حق مپرسید مست است باطل

چون اشک رنگی بستیم آخر


خونها غرق شد از شرم قاتل

گفتم چه سازم با ربط هستی


آزاد طبعان گفتند بگسل

نی مطلبی بود، نی مدعایی


ما را به هر رنگ کردند بیدل